ما چیزی برای از دست دادن نداشتیم جز رنجها، دردها و زنجیرهامان...
ما چیزی برای از دست دادن نداشتیم به جز اندوهی هزارساله، زخمهایی عمیق و غباری غلیظ که مانع از دیدن خورشیدی میشد که در آستانهی طلوعی باشکوه ایستاده بود.
ما همه چیز را از دست دادهبودیم و با دستانی خالی و قلبی آکنده از خشم و بغض به اینجای مسیر رسیدهبودیم و به خودمان که آمده بودیم لبهی پرتگاهی عظیم ایستادهبودیم و یک راه بیشتر نداشتیم:
- پریدن!
یا میافتادیم
یا پرواز میکردیم.
هرچند که تفاوت چندانی نداشت و در هر صورت، همه چیز تمام میشد...
👤نرگس صرافیان
@kafiha