رمان: #خدمتکار_هات_من
ژانر : #صحنه_دار #عاشقانه
نویسنده : ناشناس
خلاصه:
جیغ بلندی کشیدم و سعی کردم از دستشون فرار کنم..
دستاشون روی بدنم حرکت میکرد و لباسامو تو تنم پاره میکردن..
هرکدوم اندازه ی یه هرکول هیکل داشتن و من بینشون مثل یه فنچ کوچیک بودم...
سعی کردم دوباره دستمو از دستشون دربیارم ،
با بغض التماس کردم:
-تو رو خدا ولم کنید ، کاریم نداشته باشید..
محسن خندید و دست به جیب جلو اومد..
نگاه هیز و پر از کثافطش رو به بدنه سفید و نیمه برهنم انداخت و زیر لب چیزی گفت...
•••••••• ✨jOiN✨•••••••
✨𝗛𝗜𝗗𝗗𝗘𝗡 " 𝗧𝗘𝗔𝗥✨
╰ ➣
@havali_sanii