💎💎💎
💎💎
💎
#پارت_132


باید میبردمش پیش سهیل اون بهتر میدونست، بهش زنگ زدم:
_الو سهیل کجایی؟

+ سلام چیزی شده

- سریع خودتوبرسون سارا حالش خوب نیست

+ چ..چی اون چیشده

- اون تبدیل به الماس شده
( الماس کلمه عبورمون بود برای زمانی که توی یه مکان عمومی هستیم و نمیتونستیم بگیم که فلانی تبدیل به گرگینه شده)

+ ت..تو مطمعنی؟ کاملا؟

- نه نصفه نیمه...باید سریع خودتو برسونی...اون...چشماش...

+ قرمزن نه؟

- ا...اره ولی

+ بعدا بهت میگم...خودشو که ندید دید؟

- خودشو دید...توی ایینه خودشو دید من دیر رسیدم

+ حالا یکاریش میکنیم...کاری کن تبدیل به دوباره ادم بشه، الان میرسم

اینو گفت و قطع کرد...

باید چیکار کنم؟
نگاهی به صورتش کردم دیگه هیچ جایه زخمی روش نبود و دیگه خبری از ا ن پشم و گوش ها،
ناخن ها و دندونهاش نبود، اون چقدر سریع بهبود پیدا کرد
این...این دیگه چیه؟
باید از دانشگاه میبردمش بیرون الان بچه ها میرسن
و دیگه نمیشه به راحتی بری بیرون، بغلش کردم و از دفترم رفتم بیرون...

تقریبا نزدیک ماشین بودم که یکی گفت: _استاد شما هم تازه رسیدین؟

نچرخیدم نباید سارا رو اینجوری میدیدن، ولی از صداش معلوم بود که بلامیه،
چند تا صدا دیگه هم پشت سرش اومد، اینا باید اکیپ سارا باشن،
لعنت به این شانس اینا که همیشه اخرین نفر بودن امروز چرا زود اومدن؟
حالا اینا رو چجوری دک کنم برن، اروم درو باز کردم و سارا رو خوابوندم توی ماشین خداروشکر شونه هایه پهنم اینجور موقع ها به دادم میرسیدن...

در سریع بستم که بلامی گفت:
_استاد داری میرید؟

چرخیم و گفتم :
_اره کمی حالم مساعد نیست امروز کلاستون تعطیله

این بهترین راه بود وقتی مشغول شادی شدن منم یواش اومدم و سوار شدم جیم شدم...